گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوی پر زدنم هست.بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبز سر آغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب مند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟
امین پور
دلتنگم.
آنقدر که میتوانم کل دنیا را
سیاه پوش کنم.
میتوانم
چشمان تو را غمناک و نمناک کنم.
میتوانم ساحل آرام و آبی دلت را،پر از ابر های سیاه و طوفانی کنم.
میتوانم بنشانمت کنج اتاقی پر از بی تابی و در تاریکی مطلق
...
رهایت کنم.
میتوانم همه را
پریشان کنم.
آشفته کنم.
بسوزانم.
خاکستر کنم.
من میتوانم تمام دنیا را بارانی کنم.
اما ...
باز هم باید بنشینم و دلتنگی ام را،با نفس های سردم،بی صدا،آرام کنم
...
خسته ام از این نقطه ها
این روز ها،
نفس هم تنگ شده .
من بودم
آنکه
تار میتنید.
دلم از شوق پریدن میتپید
و چشمانم
کمکم
در زیر پرده سپید
خاک میشد.
بهار که آمد،
پیلهای بودم
که پروانه نشد.
به چه خوش باشم من ،
به چه دل بازم من،
به زمینی که در آن سبزه نمی روید باز ؟
به زمانی که دگر بار سر ثانیه ماند ؟
یا به اندوه دلم؟
به کدامین رویا؟
چون در این ساعت تنگ ،
چون در این برزخ دور ،
با دلت راز و سخن ها گفتم
خنده ها سر دادم
اشک ها را خوردم ،
به خیال تو در اینجا حلواست؟
چه چه بلبل مست ،
آسمانم زیباست ؟
به خیال تو سرایم آبی ست؟
روز هایم همه نور ،
شب من مهتابی ست؟
تو چه میدانی ز من ؟
که درون قفسم تاریک است
که نفس ها سرد است
که ستون های سرایم ...
چه بگویم
بند است.
که دلم...
آخ،دلم
آخ دلم
پر درد است
زیر باران نگاهم چتری ست
که در آن نقش نگاهم آبی ست
من برای تو زدم،
که به آن خیره شوی،
ونپرسی ز هوای قفسم.
و نگیری خبر از آه و تبم
و بخوانی که دلم خوشبخت است
و ندانی که من این جا هستم،
پُر ِ از تنهایی
پُر ِ از در بدری
پُر ِ از ....
تو بخوان خوشبختم!
میان این برهوت
این منم
من مبهوت...
چشمام پر از جذر و مده.تنم.نفسم.صدام.لباس های تو چمدونم.کتاب های آواره م.همه بوی غربت گرفته.بوی تنهاییم داره زیاد میشه.
خدایا...
دلم پر از آهه
پناهمی هنوز؟
نمیدانم آیا
اگر لحظه ای بال خوابیده ی این پرنده
به پرواز هم نه،
به خمیازه ای باز باشد
به هفت آسمان تو
یک ذره بر می خورد؟
ق.امین پور
نشسته ام کنار یک غریبه که گه گاه
سکوت مرا می جود
سفر بخیر
ای درختهای آشنا
که دور می شوید
ای حس غریب
که کور میشوی
سفر بخیر
نشسته ام و فکر می کنم
به یک بیابان آه
به یک نفس راه
...
آه
چقدر صندلی خسته است
دلم انقدر بیتاب دریا گریه کرد که دریا شد . دریای بدون ساحل . بدون موج . دریای بدون آسمون . گوش ماهی . حتی خالی از یه جفت جای پا .
وقتی فهمیدم که شب آرزو هاست.یه لحظه خیلی خوشحال شدم.تند اومدم خونه.وضو گرفتم.سجادمو پهن کردم .۲ رکعت برات نماز خوندم.نوبت رسید به آرزو هام.
فکر...
فکر...
...
هیچی؟
یه حلقه اشک نشست تو صورتم و سر به خاک گذاشتم که گولت بزنم و اشکمو نبینی.
ندارم خدا.هیچ آرزویی ندارم. من هنوز هم بی آرزو ام.
برو به آرزو های دیگران برس...
نامم را نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
وقتی می خوانی که دیگر نیستم