آنچنان میروی
که گویی
هرگز نیامده ای
چرا هراسانی؟
بایست
گذشته ام جا ماند !
مرا
سیب میدانی
سرخ
مثل سیب حوا
ای آدم
من همان ممنوعه ای هستم
که سرخی ام
خون دل است
* * *
پاک بمان
حضورت
رویاییست
که انتهایش
آرزوها تعبیر میشوند
نازنینم
حالا که دیر آمده ای
شاهد کوچ رویایم باش
و آرزوهایی
که تا دور ها
خالی مانده...
زمان ریزش باران
دلم از غربت خورشید میگیرد
و روز آفتابی نیز
دلم دلتنگ ابری تلخ و باران زاست
خدایا
من به دنبال چه می گردم؟
پنجره ها
سرد عرق کرده اند
و دماسنج جیغ میکشد
جرز دیوار
حذیان میخواند
وستون ها لرز دارند
...
هوای خانه تبدار است
خدایا
پاشویه اش با تو...