دالان هزار توی ما
تاران و تار
در منظر همه ست
این متن نانوشته ی دیوارهای ما
پیدای این و آن و همه ست
باور کن که رسم نیست
تنها تمامی آغوش های ما ،تنها تمامی این یک بوسه ی غریب است
که رسوای عالم است
- یک لحظه هم نشد که ترکم کنی - ولی ...
باور کن این همه گویند :
"او رفته است ، او نمانده است"
***
من هیچ نفهمیده ام چطور !
تو اینجا ، تو در لحظه های من پری
در متن شعرهای من تنها نهان تویی
در رقص ساده ی ناسروده ها
هر کس رسید
گفت پیداست باز هم تویی
من هیچ درک نمی کنم
این واژه ها کجاست
این آن که نیستی
این آن که او نبود
او نخواست
این رمز واژه ها کجاست !؟
باور کنم ؟
باور نمی کنم
دالانِ هزار تویِ ما
پر از رازهای خوب و سر بجاست
نانوشته ها
پر از سادگی
این نانوشته ها
پر از بال های پروانگی ست
این نام او همین جاست
در رازهای ماست
در نیاهای ماست
من باور می کنم
آری
باز هنگام یک طلوع دل انگیز
پیدا کنم تو را
چشم های تو هنوز مهربان
چشم های تو هنوز خوب می شوند
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
(قیصر امین پور)