خدایا
تو از اول و آخر من آگاهی
میشه این روزا رو بزنی جلو
بزنی جلو
جلو
برسه به تهش؟
دیگه حال بقیه شو ندارم
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
پرنده ای که توی قفس به دنیا بیاد
چشماش،بال هاش،دنیاش ...
تنها قد یه قفس باشه
وقتی با بزرگی آزادش کنن
تو این دنیا چی میشه؟!...
خد میدونی چیه؟
بعضی وقت ها یواشکی جوری که تو نشنوی با خودم فکر می کنم که تو اگه ولم کنی این زندگی چی میخواد بشه؟
یعنی از این بدتر میشه؟
تو چرا بعضی ها رو اونقدر محکم گرفتی بعضی ها اما انقدر شل و آروم که زندگی براشون شده هراس افتادن؟
من حرفای تو رو برم به کی بگم؟
درون جهنم زمانت
در این سیاهی زمینت
خدایا
چقدر بسوزم
تا تو
دمی
از هوای آسمانت دهی
پری از فرشتگانت دهی
...
اندکی
آب و نانم دهی!
سخته
نمیتونم
دیگه نمیتونم با خودم بجنگم.
از ترس اعتراف دیگه حتی دست به قلم نمیزنم.اصلا سمت دفتر نمیرم.اینجا نمیام.حرف نمیزنم. ۲روزه تو اتاقم نمیام.همینجوری پیش برم باید از خونه و شهر هم برم.
قبول کردم.نمیتونم باهات قهر کنم خدا.الکی میگم قهرم.اما تا دلم تنگ میشه یواشکی تو دلم باهات حرف میزنم.تا اعصابم خورد میشه تو دلم خودمو میندازم تو بغلت.وقت دلتنگی سر رو شونه هات میزارم و به خودم میگم باهات قهرم.فقط میگم.حرفم با دلم یکی نیست.
چیزی که نباید میدیدم و دیدم.
ای روزا به این فکر نمیکنم.به هیچی فکر نمیکنم.
اما من برگشتم خدا.
به حرفام گوش کن...
کاش همیشه کوه بلند باشد و عشق من کوتاه!
کاش وقتی به تشنگی یکی پاسخ دادیم
روزی
اگر تشنه بودیم
گلی
خار وجودمان را از تشنگی برهاند.
نمیشود
و نشدن طریق ماست
دیگر تصمیم به مخفی نمودن
دلتنگی ها که نه
گلایه ها ندارم
همیشه تنهایم
چون تنها منم که وجود دارم
تنهایی درد است
و یک درد فقط یک درمان دارد
صد درد را هم فقط یک درمان است
مهم درمان است که
هرگز
کسی
نمی فهمد یعنی چه
مهم " کس" است که او هم باید بفهمد
حافظ میگوید صبور باش!
تا چه وقت؟
تا ابد؟
راست گفته اند که ماه نمی ماند پشت ابر
و چه ماهی و چه ابری!
خیالم نیست که به پوچی رسیده باشم
آن قدر شادم و سر خوش که از شادی می گریم!
از عشق نوشتن قدغن شد برای من
و از دوست داشتن هم همینطور.
بازیچه ای برای دست کسی
عروسکی در اتاقی شلوغ.
آنقدر بازیچه ی کودکان شدم که
پوسیدم
گسستم
مگر من چه کردم!
چقدر مضحک است این سخن...
در تنهایی نشستن و به "هیچ"اندیشیدن و از سیاهی نوشتن چقدر زیباست.
این بار
برای خودم مینویسم
برای آرامشم
برای قلبم
که آن را بیشتر از همه چیز دوست دارم!
پاکی و صداقت مرد
پست بودن رایج است این روزها.
همه می خواهند برای کسی بمیرند که او حتی به او نگاه هم نمی کند چه برسد به تب !
چرا همی این را فراموش کرده اند؟!
فقط من در پی آن صبح هستم که برایم بمیرد؟!
می خندم به این " همه " .
راحت شدم...
اشک را
شانه های خاکی من
چگونه طاقت است
به گاه بارش اقیانوسی؟ا
تنها چیزی که آرومم میکرد رویاهای تو بود.
میون نفس های تب دارم اومدی و همه رو ازم گرفتی و یه مشت کابوس و جاش برام گذاشتی.
فکر کردی چشمام بسته بود؟.اما دیدمت.
دیدم چطور تو یه چشم به هم زدن زندگیمو ویرون کردی.
دستاتو خو ب میشناسم
خوب...
خداهستی؟
میشنوی؟
چرا روتو میکنی اونور؟
تو چشام نگاه کن
نگاه کن
...
ازت خیلی گله دارم.
اون دنیا....