انقدر تنها هستی
که بزرگیم را
معنا دهی؟
یا انقدر بزرگ
که تنهایی ام را
پَر دهی؟
برای من
معنای بزرگ تو
یا
پرواز تنهایی ام
کافیست
تا
عمری را از فکرش
پُر کنم ...!
ن.گ
غمگینم چون هر بار
چون رنگ قلمم
سیاهم
و به سیاهی مینگرم
و آرزویم غرق شدن است
نه در دریا
که دریا پاک است
زیباست
و صد البته بی گناه
نیازم تباهی ست
نیازم آن نقطه ی دور است
که روزی صد بار پرسش گرانه خیره به آن مینگرم و
کسی حتی تلنگری به احساسم نمیزند
که تو را چه شده است
عاشق !؟....
هرگز نخواستم
ننوشته ام
و صد البته نتوانسته ام
از سیاهی
با سیاهی
برای سیاهی
بنویسم
بگویم
و بخوانم
چه شد در این روزها
چه گذشت بر من.بر او...
اویی که او بود و من شد و ما شدیم و بعد تنها !
سیاهه و ظلمت
تاریکی و فقط و فقط نفرین !
بوی مرگ میداد عشق او
گویی گمشده اش را یافت
و پیدایش را گم کرد
چه کرد
چه شد
چه خواست
و چگونه رقصید بر بالین پر از غم من !
هزاران چرا و اما در ذهنم دوید
به چشمانم رسید
و از لبانم گریخت
نوشتن به گونه ای نو
به سفارش یک دوست !
نوشتن به طرزی عجیب برای خالی شدن غم
رخوت
و شاید سیاهی.
از تو
دورم
خیلی زیاد
مثلا
از اینجا
تا خانه ی خدا
کاش خدا در طبقه ی بالای خانه ی ما می نشست
حتی
بدون پیش قسط و اجاره
"نرگس"
میدونی خستگی چیه؟
یه کلمه ست.پنج تا حرف داره. سه بخشه . نمی دونم چی بگم.بلد نیستم علمی حرف بزنم.دلم بهم میگه خستگی غمه.خستگی سکوته.خستگی مرگه.خستگی بغضه.خستگی اشکه.دلم بهم میگه خستگی یه جاییه آخر دنیا.تاریک.من از تاریکی میترسم.دلم بهم میگه خستگی یه آسمونه که آفتابش باهاش قهره.دلم بهم میگه خسته ام.خیلی. خیلی یعنی چقدر؟میدونی؟خیلی قدر نداره.خیلی اصلا هیچی نداره.خیلی یعنی آخر.آخر همه چیز.آخر غم .سکوت.مرگ.بغض.اشک.دنیا.آسمون و...
من خیلی خسته ام.اندازه ی تموم آخرای دنیا.علم بهش چی میگه؟کتاب بهش چی میگه؟تو بهش چی میگی؟من بهش میگم...
هنوز براش اسم نذاشتم.
میخوام برات اعتراف کنم.میخوام بگم که چقدر دلم برای دلم میسوزه
میخوام بهت بگم که از شب چقدر متنفرم.میخوام بگم که آب بارونم کم شده.میخوام بگم که ابر چشام سیاه سیاهه.میخوام بگم که چقدر بلند میخندم.میخوام بگم که هر روز یه چیز قلبمو میدزدن.میخوام بگم که دنبال یه قلب صاف میگردم.آخه قلبم شکسته.کار نمی کنه.منو جا میزاره.میخوام بگم که انقدر دنبال یه جفت گوش گشتم پاهام تاول زده.میخوام بگم که چقدر دلتنگ یه شونه ام .یه شونه که بهم پناه بده.میخوام بگم که چقدر محتاج یه دستم که اشک چشامو پاک کنه.میخوام بگم که کم آوردم.شماها بهش چی میگین؟من هیچی بهش نمیگم.
چقدر دلم هوس یه بستنی وانیلی پر از شکلات و اسمارتیز کرده {نرگس}
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم اب شده مثل کویری تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد
در دل باغ چه رازیست که در فصل بهار
باز از زردی پاییز نصیبی دارد
دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
آی همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی ...
ضربه دست مرا پاسخ نیست !
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
...
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم
دوسش داشتم. با شعرهاش فال زندگیمو میگرفتم.انقدر توی بیت هاش دنبال حرفهام گشتم که دنیام و توش گم کردم.پیداش نکردم.دنیام تو دنیاش گم شد.انقدر گشتم که خودشم گم شد.
بی دنیا راه رفتم.مثل یه شیشه ی خالی.دنیا رو گشتم .چقدر دنیا...
بعضی دنیاها برام خیلی کوچیک بود.پَُرم نمیکرد.بعضی دنیاها خیلی بزرگ بود.باید تیکه تیکه ش میکردم تا اندازم میشد.بعضی دنیا ها خوب بودن.اندازه اما مغرور.میخواستن خوارم کنن.بیچارها نمی دونستن منِِِِِِِِ بی دنیا چیزی براشون ندارم.بعضی دنیاها خیلی مهربون بودن.به زور میخواستن چند تا دنیا یدکی بهم بدن.بعضی دنیاها ترسو بودن.ازم فرار میکردن.بعضی ها هم کاملا خوب بودن اما دنیای من نبودن.
گشتم وگشتم تا تَرَک خوردم.ترسیدم.دوست داشتم برگردم و بی دنیا بسازم.میخواستم دوباره یه دنیا بسازم.می خواستم برگردم .از کدوم ور اومدم؟کدوم ور برم؟راه کو؟گم شدم.توی دنیا ها گم شدم.دنیا ها گمم کردن.گفتم چشمامو میبندمو با دلم راهو پیدا میکنم.بستمو رفتم.رفتم .احساس میکردم دارم سبک میشم .احساس میکردم داره ازم کم میشه.رفتم.چقدر سیاه.چقدر تاریکی.یادم اومد از تاریکی میترسم.واستادمو چشمامو باز کردم.چقدر دنیا دور و برمه. من نیستم.کجام؟چی شدم؟کجا موندم؟موندم؟برگشتم.چقدر خورده شیشه.اینا منم؟منم.ای وای.هر دنیایی داره یه تیکه ازم بر میداره.بدید.پس بدید.من میخوام دنیا بسازم.شما که دنیا دارید.
هر چی گشتم فقط تونستم چند تا تیکه از خودمو جمع کنم.کم بودم.چیکار کنم؟دیدم چشمام هست.گریه کردم.چقدر اشک توی چشام بود!
دنیاها تعجب کردن.انگار تا حالا اشک ندیده بودن.فکر کنم دلشون برام سوخت.یکی یکی تیکه هامو پس آوردن.آوردن و رفتم.موندم.حالا چیکار کنم؟چه جوری سر همشون کنم؟گفتم من که میخواستم دنیا بسازم این که کاری نداره.ساختم.تیکه هارو گزاشتم کنار هم .کم کم شکل گرفت.داشت شبیه خودم میشد.تموم شد.ولی چرا کمم؟وای نیست.دلم نیست .کو؟گشتم...گشتم...گشتم...نیست.چیکار کنم؟با چی پرش کنم؟کجا رفت؟.
اومد.همون بود.همون دنیای مغرور.خندید.گفت دیدی یه چیز داشتی نمیدادی؟
گفتم اون چیز نیست.دله.گفت خوبه من نداشتم.شد مال من.گفتم نه.من ندارم.پس من چی؟گفت تو مهم نیستی.تو که دنیا نداری پس اصلا نیستی.رفت.
موندم...موندم...موندم...جاش خیلی خالی بود.ازش باد رد میشد سردم بود.موندم...بارون اومد.چکه کردم.پر آب شدم.آب بارون.آفتاب شد.هنوز خیسم.پُرم.داشتم گریه میکردم تا آب بارون رو خالی کنم که چشم خورد به یه تیکه سنگ...سنگ؟چقدر شبیه دله.موندم.گفتم بعد عوضش میکنم.فقط سوراخمو پُر میکنم.وقتی دنیامو ساختم عوضش میکنم.برش داشتم.بزارم؟
میزارم.انگار یکی اونو برای من بُرش داده.اندازه ی اندازه
پُر پُر شدم.حالا میتونم برگردم.دویدم.دویدم تا رسیدم. آشنا بود.ولی هیچ احساسی بهش نداشتم.چرا؟گفتم مهم نیست.دنیامو میسازم.
ساختم.ولی سخت.چرا؟مهم نیست.من میسازم.ساختم.اینا کین؟چرا منو منت میکنن؟چرا به پام میفتن؟مهم نیست.من میسازم.
چرا اون گریه میکنه؟چرا نمیفهمم؟مهم نیست.من میسازم.ا
ینا چیه؟خاطرست؟اینارو کجا بزارم؟بریزم دور؟نه ول کن.میزارم همون گوشه موشه ها.من فقط میسازم.....
تموم شد.دنیا مو ساختم....
وای.دیدی چی شد؟دلمو عوض نکردم.مهم نیست.من حالا دنیا دارم.بزار باشه.
ولی اون سنگه.خُب باشه مهم نیست.من دنیا دارم. بزار باشه.
آخه ....
بزار باشه.
باشه
چقدر دنیا دورمه.خوبه.من از همشون سر ترم.خوبه.همه یه جوری نگاهم میکنن؟.من از همشون سر ترم.چرا منو میبینن پچ پچ میکنن؟من از همشون سر ترم.
این شعر چقدر آشناست:
طنز تلخیست به خود تهمت هستی بستن
آنکه خندید چرا؟...
آنکه نخندید چرا؟...
نه نه نه
این هزار مرتبه گفتم
نه
دیگر توان نمانده
توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست
در نا امید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی ؟
که حس پاک عاطفه در سینه مرده است...
گفته بودی که تو تمام شعر ها.تو هستی.آخرین بار یادته؟یه جور قول.
"دل من را به چه خوش کردی ای یار قدیم ؟"
اما چرا.آهنگ شعر هایت تیره.و رنگشان.تلخ است؟
"به تو ؟!
ای شک بزرگ
ای تو که ساده ترین سادگی ام را بردی
به تو ای همه یاد ، همه خوب
دل من را به چه خوش ؟
به همین چند نوشته
به همین چند غروب
که تو پیشم بودی
و من هم عاشق تو ؟
دل من را به همین ؟"
نام گمشده را یادت هست؟من شعر هایم که من هست و من نیست؟توی آشنا؟به دنبال اویی که کو؟او کجاست؟در کنار دل تو؟...
"دل من چیست مگر !
غم دوری کم نیست
غم تو
و دگر چیست که باید بکشم
و دگر چیست که باید بپذیرم
که نیستی
و من هم پر از شرم
و از تو خالی
که تو می خواهی
که چرا ؟
و من از دور خوشم
مثل آواز دهل
و من از دور که باید ببوسم تو را
و من از نزدیکی تو ..."
من هستم.....بی آنکه باشم.وتو... بگذر.ای آشنا با تنم.ای غریبه با دلم..در این سکوت سنگین.فریادم را بشنو.می شنوی؟.پر از پژواک فریاد های توام.آه ای غریبه با دلم...
"حس خوبی نیست
حس اینکه باشی
مثل یک خاکی زشت
مثل یک هرزه گل زشت و پلید
که فقط ...
از دور سفیدی لذیذی دارد"
تو دیر بازیست که از تنم گذشته ای .مثل یک خاکی زشت.مثل یک هرزه ی گل.مثل من؟که از دور سفیدی لذیذی دارد؟ ولی از نزدیک پر از زرد سیاه ....نه؟
"ولی من ...
ولی من خوبم ... من ...
من همینم ... پر عشق ...
من همینم
پر نور
پر حرف "
سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از ای غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام هنوز پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه ،خدایا بهانه ای ...
بچگیم تو انتظار گذشت.تو انتظار یه آینده ی بزرگ. توانتظار بزرگ شدن و موندن.
دلم هوای کفش های به قول خودم تق تقی مامانم و کرده.لذت بزرگ شدن با اون کفش ها و بستن یه روسری و گرفتن یه کیف که قدش از من بلند تره و راه رفتن و صدای تق تق یه آدم بزرگ ...
لذت سر و کله زدن با قاشق چنگال های یه وجبی و غذا درست کردن واسه آقای خونه و در کردن خستگیش و تمرین یه زندگی بزرگ با دست های کوچیکم هنوز تو وجودمه.هنوزم تو دلمه.
یادش بخیر...
چقدر با دقت این کارا رو میکردم تا مبادا چیزی از قلم بیفته و بزرگ شدنم کامل نباشه.
انجام دادن یا عالمه کار های بزرگ با وجود کوچیکم خیلی زود بزرگم کرد.
اما زندگی اونی نبود که واسش تمرین کردم
الان که بزرگ شدم میبینم که دنیا انقدر بزرگ نیست که برای دیدنش منت کفش های مادرم رو میکشیدم تا ببینم اونورش چه جوریه.انقدر بزرگ نیست که واسش صدای آدم بزرگا رو در بیارم.
الان که بزرگ شدم میبینم که دنیا انقدر بزرگه که اگر حتی تمام کفش های مامانم و هم جمع کنم و همشونو با هم بپوشم،بازم دیده نمیشم.
الان میبینم که اگر تمام کاسه بشقابای دنیا رو هم جمع کنم و توشون غذا های رنگا رنگ درست کنم ،اگر تمام خونم مرتب باشه،اگر تمام چیزایی رو که تو کتابا خوندم و انجام بدم،اگه بهترین خانوم دنیا هم باشم،باز هم خستگی مرد خونه در نمیره.اصلا مردی نیست،خونه ای نیست.هیچی نیست.
الان که بزرگ شدم میبینم که با اون همه احتیاط،باز هم یه آدم بزرگ کامل نیستم.بازم یه عالمه کم دارم.
الان فقط خستگی تو دلمه.تو وجودمه.خستگی با یه بچگی بیهوده....با یه انتظار مسخره.
اون موقع ها که بچه بودم،تمام روزهام به عشق بزرگ شدن میگذشت....
الان که بزرگ شدم،روزهامو با چی گول بزنم و دلشونو به چی خوش کنم؟
ای خدا...
با اون همه انکار مامان بابا،فقط به اصرار تو اومدم اینجا.حالا بیا و جمعم کن.بیا و یه چیزی بیار که گولشو بخورم.دیگه خسته شدم.
ناودان ها شر شر باران بی صبری ست
آسمان بی حوصله, حجم هوا ابری ست
خیلی وقتا دلم خواست یه عروسک باشم.واسم فرقی نمیکرد که چه شکلی و چه جوری.فقط یه عروسک.یه عروسک که تمام دنیای یه بچه رو پر کنه.بی حرکت.بی نفس.بی زندگی.اما خوشبخت.
خیلی وقتا دلم خواست یه فرشته باشم.واسم فرقی نمیکرد کجا باشم و کارم چی باشه.فقط یه فرشته باشم با 2تا بال بزرگ.بالهایی که براش عرش و فرش نداشته باشه.مطیع.بی احساس.بی فکر اما رها.
خیلی وقت ها هم دلم خواست زمین باشم.برام مهم نبود که کثیف باشم و سرد.فقط یه تیکه زمین که هر وقت چشماشو باز میکنه چشم تو چشم خدا میشه.یه تیکه زمین که وقت بغض آسمون, پر از شراب ناب میشه.بی حرکت.خشک.سنگ اما مست.
خیلی وقت ها خواستم خیلی چیزا باشم و از شر خودم راحت شم اما...
اما با همه ی اینها , به اصرار خدا و انکار خلق خدا ,شدم انسان.پر از احساس.پر از فکر.پر از توانایی.پر از حرکت.اما ... زندگی همیشه خودشو ازم دریغ کرد و وقت اعتراض هم, یه تیکه از تفاله شو طرفم پرت کرد.با منت.نمیدونم خدا چرا اسممونو گذاشته اشرف مخلوقات.
یه روز از یه بنده ی خدا پرسیدم خدا چرا یه همچین امتحانی برای این انسان گذاشت و اونو از بهشت پرت کرد بیرون تا دنیارو آلوده کنه.اصلا چرا خدا یه دنیای دیگه غیر از بهشت به وجود آورد.مگه ما اشرف مخلوقاتش نیستیم؟چرا تبعیدمون کرد...
گفت:خدا بندشو میشناخت که این کارو کرد.میدونست اگر این کارو نکنه این بنده بهشت که هیچی ,کل دنیارو تسخیر میکنه و از چنگش در میاره.بعد خندید...
خیلی وقت ها هم خواستم برم به درک.دیده بودم خیلی ها خیلی های دیگه رو , نمیدونم حالا برای مسافرت یا چیز دیگه, میفرستادن به درک.چند روز پیش یه بلیط هم واسه من اومد.به مقصد درک.تو شکم برم یا نه....
حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است...
ن.گ